«مهمان ناخواندهٔ کویر» ساعت ۴ صبح بود که چمدانم را بستم و سوار اتوبوس زاهدان شدم. پنجرهها بخار کرده بودند و من، مینا، راهی سرزمینی شده بودم که همیشه در قصههای مادربزرگم ترسناک و مرموز به نظر میرسید: **سیستان و بلوچستان**. روز اول: زاهدان، شهرِ رنگهای محو وقتی پیاده شدم، اولین چیزی که توجهم را […]
«مهمان ناخواندهٔ کویر»
ساعت ۴ صبح بود که چمدانم را بستم و سوار اتوبوس زاهدان شدم. پنجرهها بخار کرده بودند و من، مینا، راهی سرزمینی شده بودم که همیشه در قصههای مادربزرگم ترسناک و مرموز به نظر میرسید: **سیستان و بلوچستان**.
روز اول: زاهدان، شهرِ رنگهای محو
وقتی پیاده شدم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، **گردوغبار طلاییِ هوا** بود؛ انگار تمام شهر زیر لایهای از خاطرات قدیمی پنهان شده. رانندهی تاکسی، با لهجهای شیرین گفت:
«اول برو چایخانهٔ حاج آقا! اونجا همهچیز رو بهت میگن… حتی چیزهایی که نمیخوای بدونی!»
در چایخانه، مردی با ریش سفید و چشمانی مثل عقاب، کنارم نشست. خودش را «دوستدار» معرفی کرد و گفت:
«سیستان جای آدمهای سادهای مثل ماست، اما زمینش پر از رازه… از زیر همین خاک، پهلوانان شاهنامه بیرون اومدن!»
روز دوم: دریاچهٔ هامون، اشکِ زمین
با یک جیپ قدیمی به سمت **دریاچهٔ هامون** رفتم. دوستدار راهنمایم بود. وقتی به آنجا رسیدیم، او خاموش شد. جلوی ما به جای آب، بیابانی خشک، بود که گاهی باد، تکههای نمک را مثل برف در هوا میچرخاند.
«این دریاچه روزی پر از ماهی بود… حالا اشکهای زمین اینجاست.»
سکوت کردم. او ادامه داد:
«اما مردم اینجا یاد گرفتن با کم زندگی کنن… مثل گز روخون که تو بیابون هم رشد میکنه.»
روز سوم: قلعهٔ سپید، خانهٔ ارواح
در مسیر بازگشت، توقف کردیم تا ازقلعهٔ سپید (قلعه سام) دیدن کنیم. دوستدار گفت اینجا روزی پایتخت دیوان،بوده! با هر قدم، صدای خشخش شنها زیر پاهایم، قصههای قدیمی را زمزمه میکرد.
ناگهان باد شدیدی وزید و شنها مثل روحی که از قبر بیرون میآید، دورمان پیچید. دوستدار خندید:
«نترس شهروند! اینجا روحها فقط میخوان بگن که هنوز زندهاند…»
پایان سفر: موهبتِ تنها بودن
وقتی سوار اتوبوس برگشتم، دختربچهای با چشمهای درشت، یک **دستبند حصیری** به من داد و دوید. دوستدار پیامک زد:
«سیستان همیشه مهمونناخواندهها رو دوست داره… شاید یه روز برگردی.»و من، **شهروندِ گمشده در میان شنها**، فهمیدم که گاهی سفر به جاهای ترسناک، در واقع سفر به ته قلب خودت است…
مینا دربند سری
- نویسنده : مینا دربند سری
- منبع خبر : یادداشت شهروند
Tuesday, 7 October , 2025